خیلی وقت بود که قصد کرده بودم برم مطبِ
یکی از آشناها که دکتر زنان هست ،قبلا راجع به ماجراهای جالبی که تو مطبش اتفاق افتاده
بود برام خیلی تعریف کرده بود ، البته جالب که نه غم انگیز ، تاسف بار ،از قضا اون
روز یه دختر خانم تقریبا 18 19 ساله اومده بود،چهرش کاملا آشفته و نگران بود ، وارد
اتاق که شد پول و گذاشت روی میز گف : یک میلیون تومن طبق توافق خانم دکتر ،فقط توروخدا
کسی چیزی نفهمه ، کلی این درو و اون در زدم تا این پول و جور کردمدکتر بش گف خیالت راحت ، ایشالله که همه
چی درست میشه ، نگران نباش ،بعدم کار دوخت و دوزش انجام شد و یه مهر روی برگهاش زده
شد که تأیید میکرد این دخترخانم واجد ویژگیای یه دختر پاک و معصوم تو مملکت ما هستشبعدم با کلی خوشحالی و احساس سربلندی از
مطب رفت بیرون و گف شیرینی عروسیشو واسه خانم دکتر میاره ،اونکه رفت با خودم فک میکردم
تقصیر ِ کیه واقعا؟تقصیر ِ خانواده دخترس که درست تربیتش نکردن؟تقصیر خود ِ دخترس که نیازی که تو وجودش
هست و سرکوب نکرده تا به اصطلاح پاک باقی بمونه؟ تقصیر اون پسری که با این دختر رابطه
جنسی برقرار کرده بعدم ولش کرده به امون خدا؟تقصیر خانواده داماد ِ که فرهنگ پذیرش اینو
ندارن که اگه گل پسرشون حق داشته قبل از ازدواج رابطه جنسی داشته باشه چون نیاز داشته
، یه دختر هم حق داره ،یا نه اصن تقصیر داماد ِ که با وجودی که
یه جوون ِ امروزی محسوب میشه هنوز درین زمینه عقایدش با اجدادش فرق نمیکنهمن نمیدونم تقصیر کیه و نمیخوامم بدونم
، فقط میگم که بهتر نیس یه پسر فکرشو عوض کنه، حالا اینکه روشن فکر تلقی میشه به
کنار ، حداقل تو این اوضاع بد ِ اقتصادی واسه اینکه همه خودشونو گول بزنن ، یک میلیون تومن
نمیریزه تو جیب یکی دیگه ، اما به هرحال
صلاح مملکت خویش خسروان دانند
اینها میگویند :
زمان میگذرد ، تو عوض میشوی
و آنوقت من میتوانم فراموشت کنم ،
اینها چه میدانند عجز ِ من ازینست
که عاشق چشمانت شدم ،
بخشی از تو که هیچگاه تغییر نمیکند
ادامه مطلب
دیدگاه ها : 6 نظرات
آخرین ویرایش: - -
گاهی بعضی مسائل ِ کوچیک بیشتر از هر اتفاق ِ بزرگی،
تنهایی ِ آدمو به رخش میکشه،
مث ِ الان که من یه بستنی ِ دو قلو دارم
اما کسی نیست که این بستنیو باهاش شریک شم
تسلیت به آدمی که تازه عزیزشو از دست داده و به قدری در شوک به سر میبره که نمیخواد این اتفاق و باور کنه ،
مث ِ اینه که یه فندک ورداری و رو بدن ِ کسی که داره غرق ِ خواب میشه فشارش بدی و بگی نخواب ،
تو باید بیدار بمونی ، تو باید این اتفاق و باور کنی ، میدونی؟درد داره،
گاهی فقط لازمه دستتو بزاری رو شونههاشو در ِ گوشش بگی : من پیشت هستم
آخ امان از وقتایی که
فاصله بین عشق و یه کینه شتری ،
با خیانت پر بشه
هی مرد ،
وقتی که میدونم" تو "حواست به من نیست ،
دیگه چه اهمیتی داره کی حواسش به من هست؟
آدما همیشه برای رسیدن تمام اتفاقات خوب زندگیشون لحظهشماری میکنن،
مث دیدن کسی که دوسش دارن ، ازدواج ، تولد فرزند و ...
اما هیچکی دوس نداره برا رسیدن ِ اتفاقات ِ بد ِ زندگیش لحظهشماری کنه،
میخواد یهو سرش بیاد ، بیهیچ رنج ِ انتظاری،
اما گاهی آدم ناگزیر به لحظه شماریه، یکی از بدتریناش لحظه بین مرگ و زندگی ِ یه آدم ِ ،
اون شمارش لعنتی موقع شوک ،
1001
1002
1003
1004
1005
1006
که بعدش میتونه بهترین یا بدترین اتفاق زندگیت رقم بخوره ،
تا حالا از نزدیک همچین لحظهایو تجربه کردی؟