×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

***** bi3da *****

taghdim be to ke aziztarini

× هرچی بخواین پیدا میشه
×

آدرس وبلاگ من

bi3da.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/akharin_eltemas

از دوست به يادگار دردي دارم

عشق در خزان عشق در خزان می توان دلتنگی های عشق را به همین فصل پاییز همانند کرد. با هزار رنگ جادویی و زیبایش و زخمه های شیرینش بر درخت. جان درخت خشک ، برگ هایش زرد و رگهایش یک به یک بسته می شود ولی به امید بهار همه تلخی ها را به جان می خرد. درخت می داند که باد سرد خزان او را نیمه جان می کند و تمام زیبایی او که به برگهای سبزش هست را فرو می ریزد و باران پاییزی مقدمه یخ زدن های متتد ریشه هاست؛ اما به عشق بهار دم نمی زند و تاب می آورد. اگر درخت زنده را در زمستانی یخ زده و سخت هم ببینید می دانید که دل او به عشق زنده است و چند صباحی دیگر دوباره عاشقی از سر می گیرد. محبوب خوبم! در این خزان دل که جز یاد تو دل خوشی دیگری ندارم، شادم که بهار نزدیک است.
________________________________________________________

خدا

 

روزگار نمی داند

 

دیری است روزگار مرا از تو جدا کرده است

آن قدر جدا که دلم می گیرد

چنان که برگی گلی در وسط یک روز تابستانی

بدون آب و سایه پژمرده می شود

و در خیال خود نوشیدن دو سه قطره آب را تصور می کند

ولی جز گرمای سوزان و آتش دل چیزی نصیبش نمی گردد

ولی روزگار نمی داند

که هر چقدر مرا سخت تر بفشارد

عاشق تر می شوم

و از همه لحظه های دوری

فرصتی می سازم برای گستردن ریشه های خود در زمین عشق

تا عشق را پایدار تر و استوارتر سازم

روزگار نمی داند

که سختی جدایی بر عاشقان مدعی سبب گسستن عهد است

بر عشق های حقیقی چون آب حیات است

پس بگذار روزگار کار خود را بکند

و عشق کار خود را

روزگار نمی داند

_________________________________________________________

خدا

 

می دانم در آن سوی خیال من کسی است که برای او می نویسم.

او آرام می آید و می بیند و می خواند و می رود.

همین کافی است.

مگر عاشق از معشوق چه می خواهد؟

************************************************************

خدا

دیری است لحظه‌هایم عاشقانه پر از سکوت است

آمدنت به خیالی می ماند گنگ در دور دست های رؤیا

نه نگاه تو؛ که حتی نگاه عاشقانه ماه را از فراز آسمان هم بر صورت خود از دست داده ام

و نسیم هم به رویم دیگر نمی خندد

و من مانده ام که چگونه این همه صبوری می کنم

نه شاید از آن نیز گذشته ام و با خود می گویم که چرا صبوری کنم؟

و چرا امواج این عشق را در پشت سدی چنین سهمگین، مهار سازم

و نگذارم از دریچه زبانم خارج شود؟

دلتنگ شده ام

بسیار دلتنگ

دلم می تپد برای آن که بگویم

دوستت دارم

*******

خدا

دیگر نمی توانم

دیگر نمی توانم بر انکار عشق بکوشم

دیگر نمی توانم همه درد عشق را تنها بر شانه هایم حمل کنم

دیگر نمی توانم بر زبانم مهر سکوت نهم.

چگونه می توان تا ابد در سینه آتش داشت و دود آن بر آسمان نرود؟

چگونه می توان مرغ آتش خوار عشق را بند زد؟

مرای دیگر یارای آن نیست که ابرهای سنگین را از باریدن بازدارم

و رعد را از غرش منع کنم

و برق عشق را در آسمان زندگی ام مهار سازم

دیگر نمی توانم

خاموشی  بس است

من این راه را می رم

حتی تنها

*******************************


یکشنبه 18 مهر 1389 - 9:41:42 AM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم

آخرین مطالب


پولدارترین ایرانی کیست؟


مطالب جالب و خواندنی


ضرب المثل های جالب درباره ازدواج


تماشای مرگ در یک پارک تفریحی با یک یورو


عکس دیدنی از یک زن دو چهره


چند بیت شعر پرمعنا


شعری از مریم حیدر زاده


داستان کوتاه


داستان


مانده بر راه


نمایش سایر مطالب قبلی
آمار وبلاگ

43277 بازدید

10 بازدید امروز

16 بازدید دیروز

49 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements